مگذار که غصّه در میانت گیرد یا وسوسه های این جهانت گیرد رو شربت عشق در دهان نه شب وروز زآن پیش که حکم حق دهانت گیرد من بندۀ آن عقل کز او مجنون شد صد جان ارزد ، دلی کز او پر خون شد والله که همی رشک برد آب حیات ز اشکی که زچشم عاشقان بیرون ش,غزلیاتی ...ادامه مطلب
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابیبه چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد بزه کردی و نکردند موذنان ثوابی نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم که به روی دوست ماند که برافکند نقابی سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی دل من نه مرد آنست که با غمش برآید مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی عج,غزلی,زیبا,زنده,سعدی,شاعر,معروف ...ادامه مطلب