ای فدای تو هم دل و هم جانوی نثار رهت هم این و هم آندل فدای تو، چون تویی دلبرجان نثار تو، چون تویی جاناندل رهاندن زدست تو مشکلجان فشاندن به پای تو آسانراه وصل تو، راه پرآسیبدرد عشق تو، درد بیدرمانبندگانیم جان و دل بر کفچشم بر حکم و گوش بر فرمانگر سر صلح داری، اینک دلور سر جنگ داری، اینک جاندوش از شور عشق و جذبهٔ شوقهر طرف میشتافتم حیرانآخر کار، شوق دیدارمسوی دیر مغان کشید عنان چشم بد دور، خلوتی دیدمروشن از نور حق، نه از نیرانهر طرف دیدم آتشی کان شبدید در طور موسی عمرانپیری آنجا به آتش افروزیبه ادب گرد پیر مغبچگانهمه سیمین عذار و گل رخسارهمه شیرین زبان و تنگ دهانعود و چنگ و نی و دف و بربطشمع و نقل و گل و مل و ریحانساقی ماهروی مشکینمویمطرب بذله گوی و خوشالحانمغ و مغزاده، موبد و دستورخدمتش را تمام بسته میانمن شرمنده از مسلمانیشدم آن جا به گوشهای پنهانپیر پرسید کیست این؟ گفتند:عاشقی بیقرار و سرگردانگفت: جامی دهیدش از می نابگرچه ناخوانده باشد این مهمانساقی آتشپرست آتش دستریخت در ساغر آتش سوزانچون کشیدم نه عقل ماند و نه هوشسوخت هم کفر ازان و هم ایمانمست افتادم و در آن مستیبه زبانی که شرح آن نتواناین سخن میشنیدم از اعضاهمه حتی الورید و الشریانکه یکی هست و هیچ نیست جز اووحده لااله الا هو بخوانید, ...ادامه مطلب
هان ای دل ِ عبرتبین! از دیده عِبَر کن هان ایوانِ مدائن را آیینهیِ عبرت دانیک ره ز ِ لب ِ دجله منزل به مدائن کن وَز دیده دُوُم دجله بر خاک ِ مدائن رانخود دجله چنان گرید، صد دجلهیِ خون گویی کاز گرمیی خوناباش آتش چِکَد از مژگانبینی که لب ِ دجله، کف چون به دهان آرد؟ گوئی زِ تَف ِ آهاش، لب، آبله زد چندانبر دجلهگِری نو نو، وَز دیده زکاتاش ده گرچه لب ِ دریا هست از دجله زکاتاِستانگر دجله درآمیزد باد ِ لب و سوز ِ دل نیمی شود افسرده، نیمی شود آتشدانتا سلسلهیِ ایوان بگسست مدائن را در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچانگهگه به زبان ِ اشک آواز ده ایوان را تا بو که به گوش ِ دل پاسخ شنوی ز ایواندندانهیِ هر قصری پندی دهد ات نو نو پند ِ سر ِ دندانه بشنو زِ بن ِ دندانگوید که: تو از خاکی. ما خاک ِ توایم اکنون گامی دو سه بر ما نِه، اشکی دو سه هم بفشاناز نوحهیِ جغد الحق، ما ئیم به درد ِ سر از دیده گلابی کن، درد ِ سر ِ ما بنشانآری چه عجب داری کاندر چمن ِ گیتی جغد است پی ِ بلبل، نوحهاست پی ِ الحانما بارگهِ داد یم، این رفت ستم بر ما بر قصر ِ ستمکاران تا خود چه رسد خذلانگوئی که نگون کرده است ایوان ِ فلکوش را حکم ِ فلک ِ گردان؟ یا حکم ِ فلکگردان؟بر دیدهیِ من خندی کاینجا ز ِ چه میگرید گریند بر آن دیده کاینجا نشود گریاننی زال مدائن کم از پیرزن ِ کوفه نه حجرهیِ تنگ ِ این، کمتر ز ِ تنور ِ آندانی چه؟ مدائن را با کوفه برابر نِه از سینه تنوری کن و ز دیده طلب طوفاناین است همان ایوان کز نقش ِ رخ ِ مردم خاک ِ در ِ او بود ی دیوار ِ نگارستاناین است همان درگه کاو را ز ِ شهان بود ی دیلم مَلِک ِ بابِل، هندو شه ِ ترکستاناین است همان صفّه کاز هیبت ِ او بُرد ی بر شیر ِ فلک حمله شیر ِ تن ِ , ...ادامه مطلب
شب که در خلوت اندیشه تمنّای تو بودگل داغ دل من انجمن آرای تو بودجلوه در آینه ام پرتو رخسار تو داشتسینه آتشکدهٔ حسن دلارای تو بودمژه بر هم نزدم آینه سان در همه عمربس که در دیدهٔ من ذوق تماشای تو بوددل شیدا شده ام داغ تمنّای تو داشتسر سودا زده ام خاک کف پای تو بودصید آهونگهان، غمزهٔ غمّاز تو کرددام جادوصفتان، زلف چلیپای تو بودعشق سرکش اثر از حسن گلوسوز تو داشتداغ حسرت گلی از دامن صحرای تو بودکفر و دین را به کسی فتنهٔ چشمت نگذاشتدر سواد حرم و بتکده غوغای تو بودباده در ساغر دل نرگس مخمور تو ریختمستی ما همه از جام مصفّای تو بودگل باغ نظرم غنچهٔ سیراب تو شدسرو بستان دلم قامت رعنای تو بودگوهر عاشق سرگشته و معشوق یکیستدر حقیقت من و ما، موجهٔ دریای تو بودنشئه ها داشت حزین ، سجدهٔ مستانهٔ تودُرد میخانه مگر خاک مصلّای تو بود؟ بخوانید, ...ادامه مطلب
جنبش اول که قلم برگفتحرف نخستين ز سخن درگرفتپرده خلوت چو برانداختندجلوت اول به سخن ساختندتا سخن آوازه دل در ندادجان تن آزاده به گل در ندادچون قلم آمد شدن آغاز کردچشم جهان را به سخن باز کردبي سخن آوازه عالم نبوداين همه گفتند و سخن کم نبوددر لغت عشق سخن جان ماستما سخنيم اين طلل ايوان ماستخط هر انديشه که پيوسته اندبر پر مرغان سخن بسته اندنيست درين کهنه نوخيزترموي شکافي ز سخن تيزتراول انديشه پسين شمارهم سخنست اين سخن اينجا بدارتاجوران تاجورش خوانده اندواندگران آندگرش خوانده اندگه بنواي علمش برکشندگه بنگار قلمش درکشنداو ز علم فتح نماينده تروز قلم اقليم گشاينده ترگرچه سخن خود ننمايد جمالپيش پرستنده مشتي خيالما که نظر بر سخن افکنده ايممرده اوئيم و بدو زنده ايمسرد پيان آتش ازو تافتندگرم روان آب درو يافتنداوست درين ده زده آبادترتازه تر از چرخ و کهن زادتررنگ ندارد ز نشاني که هستراست نيايد بزباني که هستبا سخن آنجا که برآرد علمحرف زيادست و زبان نيز همگرنه سخن رشته جان تافتيجان سر اين رشته کجا يافتيملک طبيعت به سخن خورده اندمهر شريعت به سخن کرده اندکان سخن ما و زر خويش داشتهر دو به صراف سخن پيش داشتکز سخن تازه و زر کهنگوي چه به گفت سخن به سخنپيک سخن ره بسر خويش بردکس نبرد آنچه سخن پيش بردسيم سخن زن که درم خاک اوستزر چه سگست آهوي فتراک اوستصدرنشين تر ز سخن نيست کسدولت اين ملک سخن راست بسهرچه نه دل بيخبرست از سخنشرح سخن بيشترست از سخنتا سخنست از سخن آوازه بادنام نظامي به سخن تازه باد بخوانید, ...ادامه مطلب
نه او با مننه من با اونه او با من نهاد عهدی ، نه من با اونه ماه از روزن ابری بروی برکه ای تابیدنه مار بازویی بر پیکری پیچیدنهشبی غمگیندلی تنهالبی خاموشنه شعری بر لبانم بودنه نامی بر زبانم بوددر چشم خی, ...ادامه مطلب
شنیدم که چون قوی زیبا بمیردفریبنـده زاد و فـریبــا بمیــردشب مرگ، تنها نشیند به موجیرود گوشـه ای دور و تنها بمیرددر آن گوشه،چندان غزل خواند آن شبکه خود در میان غـزل ها بمیـردگروهی بر آنند کاین مرغ شیـ, ...ادامه مطلب
بی تو، مهتابشبی، باز از آن کوچه گذشتم،همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،شدم آن عاشق دیوانه که بودم.در نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشیدباغ صد خاطره خندید،عطر صد , ...ادامه مطلب
چنان مستم چنان مستم من امروزکه از چنبر برون جستم من امروزچنان چیزی که در خاطر نیابدچنانستم چنانستم من امروزبه جان با آسمان عشق رفتمبه صورت گر در این پستم من امروزگرفتم گوش عقل و گفتم ای عقلبرون رو کز , ...ادامه مطلب
اهل كاشانمروزگارم بد نيستتكه ناني دارم خرده هوشي سر سوزن شوقيمادري دارم بهتراز برگ درختدوستاني بهتر از آب روانو خدايي كه دراين نزديكي استلاي اين شب بوها پاي آن كاج بلندروي آگاهي آب روي قانون گياهمن مس, ...ادامه مطلب
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاکشاخه های شسته، باران خورده، پاکآسمان آبی و ابر سپيدبرگهای سبز بيدعطر نرگس، رقص بادنغمه شوق پرستوهای شادخلوت گرم کبوترهای مستنرم نرمک می رسد اينک بهارخوش به حال روزگارخوش به, ...ادامه مطلب
گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شودگاهی نمی شود که نمی شود که نمی شودگاهی بساط عیش خودش جور می شودگاهی دگر، تهیه بدستور می شودگه جور می شود خود آن بی مقدمهگه با دو صد مقدمه ناجور می شودگاهی هزار دوره دعا, ...ادامه مطلب
زندگی باید کردگاه با یک گل سرخگاه با یک دل تنگگاه با سوسوی امیدی کم رنگزندگی باید کردگاه با غزلی از احساسگاه با خوشه ای از عطر گل یاسزندگی باید کردگاه با ناب ترین شعر زمانگاه با ساده ترین قصه یک انسانزندگی باید کردگاه با سایه ابری سرگردانگاه با هاله ای از سوز پنهانگاه باید روییداز پس آن بارانگاه باید خندیدبر غمی بی پایانلحظه هایت بی غمروزگارت آرام, ...ادامه مطلب
یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنمهجرش دهم, زجرش دهم ، خوارش کنم، زارش کنماز بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشینصد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنمدر پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبریاز رشک آ, ...ادامه مطلب
امروز مجبور شدم به سربازی شلیک کنم ... که وقتی روی زمین افتاد اسم زنش را صدا میکرد.ماریا ... ماریا ... و بعد جلو چشمان من مُرد. به گردنش آویزی بود که عکس عروسی خودش و دخترک کمسنی در آن بود. حدس زدم , ...ادامه مطلب
دوش دیدم وسط کوچه روان پیری مست.. برلبش جام شرابی وسبویی در دست.. گفتم نکنی شرم از این می خواری؟ گفتا که مگر حکم به جلبم داری!؟ گفتم تو ندانی که خدا مست ملامت کرده؟ در روز جزا وعده به اتش کرده؟ گفتاکه, ...ادامه مطلب