فراز هایی از کتاب تهوع ژان پل سارتر :

ساخت وبلاگ

در اینجا پای “تخیل” به داستان باز می شود.

سارتر در کتاب کلمات می گوید

«ما از طریق موسیقی ارتباط برقرار می کردیم، موسیقی صدای زندگی درونیشان بود.

معصومیت آزار دیده از گفتن یا نشان دادن

رنجی که بر می انگیخت، موثرتر عمل می کرد. این معصومیت از طریق ملودی ای که از آن بیرون می ریخت، مرا از این

رنج می آکند».

همانگونه که سارتر را فیلسوف آزادی و اختیار نام نهاده اند، بیراه نیست اگر او را فیلسوف تخیل نیز بنامیم. در واقع مرتبه ای از آگاهی که بتواند

شناخت کاملی از جهان بدست آورد و حد و مرزی نشناسد، نمی تواند از ادراکات روزمره بدست آمده باشد، بلکه فقط می تواند حاصل جهانی

کاملا خیالی باشد.

در

نگاه سارتر “هنر”، آفریدن جهانی دیگر است. جهانی که کاملا حاصل تخیل است. در واقع صورت ظاهری موسیقی

(صفحه ی گرامافون و…)

ظاهر واقعی است. اما

موسیقی ورای تمام این واقعیات حیات ابدی خود را دارد. هنر در لحظه ای که خلق می شود

به ورای واقعیت ها پرواز می کند. واقعیت زندگی، مرگ است؛ و دست

هیچ واقعیتی، دست هیچ مرگی به هنر نمی رسد. تصور کنید تمام نوارهای

موجود از یک آلبوم را نابود کنیم، باز هم آن موسیقی زنده است، باز افق های زمانی را در

می نوردد و به حیات ابدی خویش ادامه می دهد. این مهم برای

انواع هنرها صادق است. در مورد یک تابلو نقاشی: رنگ ها، بوم، چوب و… صورت های واقعی هستند؛ اما

خیال و تخیلی که در پس آن وجود دارد حتی با

از بین رفتن رنگ ها از بین نمی رود. در مورد شعر و ادبیات؛ کلمات در واقع همان نقش نت های موسیقی را ایفا می کنند

. هنر در لحظه ای که خلق

می شود از دسترس همگان خارج می شود. 

بس که ضرورت وجوب این موسیقی شدید است: هیچ چیز نمی تواند از کارش بازدارد، هرچیزی

که ا

ز

این زمان بیاید 

ایزمانی که جهان در آن فروریخته است؛ به دلخواه خودش، به دستور واخواهد ایستاد. اگر این صدای قشنگ را دوست دارم بیشتر به همین

سبب است:

نه بخاطر پرمایگی آن است نه بخاطر اندوهش، به علت اینکه رویدادی است که نت های بسیاری از خیلی پیش آماده اش کرده اند، می مرده اند

تا آن زاده شود. و با اینهمه نگرانم؛ به کمترین چیزی امکان دارد صفحه وا ایستد: فنری بکشد یا… چقدر عجیب و رقت انگیز است که این سختی این همه

شکننده است.هیچ چیز نمی تواند از کار بازش دارد و هرچیزی می تواند بشکندش.» (تهوع/ صفحه 93

در کتاب کلمات می خوانیم:

«پس از لحظه ای دریافتم که کتاب حرف می زند. جملات ترسناکی از آن سر بر می آوردند: هزارپاهای واقعی بودند، مملو از هجاها و حروف. مصوت های

مرکبشان کش می آمدند و باعث ارتعاش صامت های مضاعف می شدند… گاه پیش از آنکه بتوانم دریابمشان ناپدید می شدند، گاه دیگر پیشاپیش

در می یافتمشان» و در ادامه عنوان می دارد: «واژه ها به اشیاء رنگ می دادند و کارها را به مناسک، و رویدادها را به مراسم تبدیل می کردند.»

اثر هنری در لحظه ای که خلق می شود، حتی از دسترس خالق خود نیز خارج می شود و به حیات خود در جهان و زمانی دیگر ادامه می دهد.

«همین که نگاهم روی دسته ورق های سفید افتاد، از شکلش خشکم زد و همانطور با قلم افراشته به نظاره ی این کاغذ درخشان ماندم: چقدر سخت و

چشمگیر بود، چقدر حاضر بود. در آن هیچ چیز جز زمان حال نبود. حروفی که تازه رویش نوشته بودم هنوز خشک نشده بود و از همین حالا دیگر به من

تعلق نداشت.» (تهوع/ صفحه 196)

آنتوان روکانتن که هر لحظه آگاهی فزاینده ای به مرگ در خود احساس می کند، در مواجهه با موسیقی خود را از چنگال تهوع رها شده باز می یابد؛

این  احساس با خارج شدن از کافه و ورود روکانتن به دنیای اشیاء از بین می رود.

آنتوان روکانتن از اینکه “وجود داشتن” اشیاء ناضروری است احساس تهوع می کند. او از خود می پرسد: “اگر این اشیاء وجود نداشتند چه؟” و به این نتیجه

می رسد که هستی هیچ توجیهی ندارد. هیچ معنا و هیچ ضرورتی ندارد. این نتایج در روکانتن تهوع به بار می آورد.

رفته رفته ضد قهرمان رمان، به ابعاد دیگری از آگاهی دست می یابد. او هنگامی که صورت خود را در آینه می بیند می گوید:

«هیچ چیز از چهره ام نمی فهمم. مال دیگران معنایی دارد مال من نه. حتی نمی توانم حکم کنم که زیباست یا زشت. اما این در من اثری ندارد. براستی

حتی یکه می خورم کسی بتواند همچو کیفیتی به آن نسبت دهد. انگار یک تکه خاک یا پاره سنگی را زیبا یا زشت بنامیم.» (تهوع/ صفحه 86)

در واقع آنتوان روکانتن خود را نیز بصورت شئ ادراک می کند. در قسمت های دیگری از ثبت وقایع روکانتن می خوانیم:

«من حق وجود داشتن نداشتم. برحسب

تصادف پدید آمده بودم. مثل یک تکه سنگ، یک گیاه، یک میکروب وجود داشتم. زندگی ام الله بختکی و در هر

جهتی می رویید. گاهی علامت های مبهمی برایم

می فرستاد

 و گاهی جز یک وزوز بی اهمیت احساس نمی کردم.» (تهوع/ صفحه 181)

و در جای دیگری می خوانیم:

«من نه پدربزرگ بودم، نه پدر نه حتی شوهر. رای نمی دادم، چندان مالیاتی هم نمی دادم. نه می توانستم دعوی دار حقوق مالیات باشم نه دعوی دار

حقوق رای دهندگان، نه حتی مدعی حقوق فروتنانه ی افتخاری که بیست سال فرمانبرداری به کارمندی ارزانی می دارد. وجودم کم کم داشت بطور

جدی مایه ی شگفتی ام می شد. آیا من نمودی صرف نبودم؟» (تهوع/ صفحه 184)

پس از آنکه آنتوان روکانتن خود را نیز بصورت شئ ادراک می کند پی می برد که وجود و هستی خودش نیز غیرضروری است. درواقع هیچ لزومی ندارد

که وجود داشته باشد، درست شبیه سنگریزه، شبیه بند شلوار آدولف و… وجود او نیز هیچ توجیهی ندارد:

«ما توده ای از موجودات ناراحت و به ستوه آمده بدست خودمان بودیم. ما کمترین دلیلی برای بودن در آن جا نداشتیم؛ هیچ

کداممان. هر موجودی،

آشفته، بطور مبهمی ناآسوده، خودش را در رابطه با دیگران زیادی حس می کرد… من نیز زیادی بودم. بطور مبهمی خیال

کشتن خودم را می بافتم تا دست کم یکی از این وجودهای زائد را نابود کنم. اما حتی مرگم هم زیادی بود. من تا جاودان زیادی بودم.» (تهوع/ صفحه 241)

در همین حین تهوع روکانتن وارد بعد جدیدی می شود. در قسمتی که هذیان روکانتن آغاز می شود، درست در جایی که می گوید: «من وجود دارم»

(تهوع/ صفحه 200) دچار تهوع می شود. تا قبل از این منشأ تهوع اشیاء پیرامون بودند اما اکنون منشأ تهوع خود روکانتن است. هستی روکانتن

تهوع آور بود. مرجع ضمیر “من” درواقع حیث مادی روکانتن است.

روکانتن بواسطه ی بدن خود وجود دارد اما به منزله ی ذهن، می اندیشد پس

وجود دارد. حال

می توانیم مقصود او از: «اندیشه ی من خود من است» (تهوع/ صفحه 200) را متوجه شویم.

«اندیشه ی من خود من است، من بوسیله ی آنچه می اندیشم وجود دارم… نمی توانم خودم را از اندیشیدن بازدارم. در همین لحظه -چه ترسناک است –

اگر وجود دارم، به این سبب است که از وجود داشتن دلزده ام. نفرت و بیزاری از وجود داشتن هم شیوه ای است برای واداشتنم به وجود داشتن،به

 فروبردن

 به 

درون خود.» (تهوع/ صفحه 202)

روکانتن از وجود داشتن دلزده است، و چون می اندیشد که از وجود داشتن دلزده است پس “وجود دارد”.

«من هستم

، می اندیشم پس هستم؛ من هستم زیرا می اندیشم، چرا می اندیشم؟ من هستم زیرا می اندیشم که نمی خواهم باشم؟» (تهوع/ صفحه 203)

در طول رمان روکانتن رفته رفته به علت وقوع تهوع واقف می شود. او عامل نخستین تهوع خود را در ساحل نمی دانست، سپس پی می برد که

منشأ تهوع اشیاء هستند و بعدها که خود را بصورت شئ ادراک می کند در می یابد که خودش نیز منشأ تهوع است.

«تهوع یک بیماری یا بحران زودگذر نیست. خود من است.» (تهوع/ صفحه 238)

آنتوان روکانتن در واقع پی می برد که منشأ اصلی تهوع ادراک آگاهانه و بی واسطه ی واقعیت وجودها است.

«پس این تهوع است؟ این آشکارگی کور کننده؟ چقدر ذهنم را بخاطرش کاویدم! چقدر درباره اش چیز نوشتم. حالا می دانم. من وجود دارم -جهان

وجود دارد

– و من می دانم که جهان وجود دارد. همه اش همین.» (تهوع/ صفحه 233)

آنتوان روکانتن پی می برد که وجود و هستی هیچ توجیهی ندارد. خود او هم جزئی از این هستی است. پس وجود خودش هم هیچ توجیهی ندارد.

و این عامل، منشأ تام تهوع است.

«همه چیز بی موجب است، این باغ، این شهر و خود من. موقعی که به آن پی می برید دلتان را بهم می زند.» (تهوع/ صفحه 245)

در چنین شرایطی روکانتن از نوشتن مطلب در مورد مارکی دورولبون منصرف می شود. او از خود می پرسد:

«من که توانایی آن را نداشته ام که گذشته ی خود را نجات دهم، چطور می توانم به نجات دادن گذشته ی دیگری امید داشته باشم؟» (تهوع/ صفحه 196)

با تصمیمی که در مورد مارکی دورولبون می گیرد، ماندن او در بوویل هم بلاتوجیه می ماند پس تصمیم به ترک بوویل می گیرد.

مرور دفتر ثبت وقایع آنتوان روکانتن تحت عنوان رمان تهوع بیانگر آن است که از شروع رمان تا چند صفحه مانده به انتهای آن، وی

رفته رفته دچار پوچی و یأس عمیق فلسفی می شود.

در ساعات پایانی حضور او در بوویل که “میان دو شهر است، یکی از او هیچ نمی داند

و دیگری او را نمی شناسد”، رویدادی بدیع در زندگی وی رخ می دهد

.

در انتهای رمان روکانتن برای آخرین بار به کافه می رود و

درخواست پخش موسیقی

Some of these days

را می کند. گارسن با بی میلی می پذیرد. در همین حال که روکانتن در حال ثبت وقایع است چون: «می ترسد قلم را زمین بگذارد مبادا دچار تهوع شود

» (تهوع/ صفحه 302)، جملاتی را می نگارد که کشف بزرگی در زندگی وی محسوب می شود:

«آن (موسیقی) وجود ندارد. حتی در این حال هم آدم را کلافه می کند. اگر بلند می شدم، اگر صفحه ی گرامافون را می قاپیدم و اگر دو پاره اش می کردم،

به آن نمی رسیدم. آن در وراء است. همیشه در ورای همه چیز، در ورای یک صدا، در ورای یک نت ویولن. از خلال انبوه وجود هویدا می شود، ظریف و محکم؛

وقتی کسی بخواهد بگیردش، جز به موجودات بر نمی خورد. آن در پشت آنهاست. من حتی آن را نمی شنوم، من اصواتی را می شنوم؛ ارتعاش های هوایی

که آن را هویدا می کند. آن وجود ندارد. زیرا هیچ چیز زیادی ندارد. تمام بقیه است که در پیوند با آن زیادی است. آن هست… من هم می خواستم باشم» (تهوع/ صفحه 304)

او متوجه می شود که موسیقی هست، وجودی که خلل ناپذیر است، ورای واقعیت است؛ و روکانتن نیز تصمیم می گیرد که باشد. به همان شیوه

که خودش در همان لحظه به خالقان آن موسیقی می اندیشد:

«آنها (موسیقیدان ها) کمی مثل آدم های مرده، کمی مثل قهرمان رمان هایند. آنها خودشان را از گناه وجود داشتن پالوده اند. البته نه کاملا، بلکه تا آنجا که از عهده

کسی بر می آید. این فکر ناگهان سخت تکانم می دهد. احساس می کنم که چیزی خجولانه به من می مالد و من جرئت ندارم جم بخورم زیرا می ترسم که مبادا برود.

چیزی که نمی شناختمش: یک جور شادی» (تهوع/ صفحه 308)

روکانتن نیز می خواهد باشد. می خواهد دیگران نیز وجود او را به خاطر بیاورند. او موسیقی نمی داند اما نوشتن را چرا. تصمیم می گیرد با نوشتن خودش را ثبت کند.  

می خواهد جاودانه بماند( سارتر در کتاب کلمات می گوید):

«از نظر من آنها (نویسندگان) نمرده بودند، منظورم این است که کاملا نمرده بودند، به کتاب

استحاله یافته بودند.»

سارتر نیز چنین می اندیشد و چنین می کند. چنانکه در کتاب کلمات، در مورد خودش (که به نوعی آنتوان روکانتن است) عنوان می دارد:

«زیر چشم آبی آسمان کلیساهای جامعی از سخن برپا خواهم کرد. آنچه می سازم چند هزار سالی دوام خواهد یافت.»

روکانتن تصمیم به نوشتن کتابی می گیرد، اما نه کتاب سرگذشت مارکی دورولبون؛ چرا که «یک موجود هرگز نمی تواند وجود موجودی

دیگر را توجیه کند» (تهوع/ صفحه 308). او این بار تصمیم به نوشتن رمانی می گیرد، که با تخیل خود، وجود خودش را در گستره ی

زمان منتشر کند. در واقع راز جاودانگی در جاودان زیستن نیست،

 بلکه در آفرینش است. روکانتن تصمیم به آفرینش می گیرد، با این انگیزه که:

«و کسانی خواهند بود که این رمان را خواهند خواند و خواهند گفت: “آنتوان روکانتن آن را نوشته است، آدم مو سرخی که در کافه ها پرسه می زد”.

و آنها به زندگی ام خواهند اندیشید همانطور که من به زندگی آن سیاه پوست می اندیشم: پنداری چیزی گرانبها و نیمه افسانه ای.» (تهوع/ صفحه 309)

بنابراین آنتوان روکانتن به همان راه حلی دست پیدا می کند که سارتر دست پیدا کرده بود: جاودانه زیستن در تخیل و کلمات.

سارتر در کتاب کلمات چنین بیان می کند:

«مطمئن بودم که آخرین فوران قلبم بر آخرین صفحه ی آخرین جلد آثارم ثبت خواهد شد و مرگ فقط یک مرده را با خود خواهد برد

معرفی کتاب تهوع از ژان پل سارتر :...
ما را در سایت معرفی کتاب تهوع از ژان پل سارتر : دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : delneveshteyebromand بازدید : 143 تاريخ : پنجشنبه 20 مهر 1396 ساعت: 0:09